تحفه/محمدعلی حسنلو


 

پوست­ هایی از من رفته بودند خیابان

پوسته­ پوسته

می­ ریختند و پراکنده می­ شدند

من با کَنده هایم

کُنده­ هایی زخم خورده را می ­دیدم

یکی را دادم به تبر

که ازهیچکس بهتر

مزه ­ی تنم را نمی ­دانست

یکی را جنگل می­ خواست

خواست و ساخت و باخت

چشم­ هایش ، آدم­ هایش

هم با من صندلی بودند

هم صندلی­ ها را با من دار

من ندارِ دارها هستم

ندیده و نداشتم انگشتی           مگر برای یک سوراخ

گفتی بردار           گفتی بگذار             گفتی ...


برداشتیم  و آب بالا آمد

گذاشتیم و صورت گرفته شد

و غرق

نامِ دیگر گردن

- ای غرق شده در سماجت سدها

مرا انگشتانی ­ست برایِ حماقت -

سراغ دیگری می ­روم

سه دیگر من

پارچه­ هایی دارد گُلی           سفید و چشم بلبلی

لب­ هایی که می­ گویند          می­ خوانند :

اینجا صلح                       نریخته در هیچ رودی

راکد است و قطره ­ای          به چاله نمی ریزد

اقیانوسی اگر سَر               بزند تویِ دیوار

چند سوراخ برای جمع کردن

چند قفس برای آوازها          آوارها

ساخته ­ایم در آستین­ هایمان     مُشت­ هایمان

                                    همه از جنس کُنده هایی کَنده شده

همه           تحفه ­هایی که در یک پرچم            خالص می ­شوند

همه           خلاصه ­هایی که قلفتی                  خفت می­ کنند

                                                           خفه می­ کنند

 

پوست­ هایی از من در خیابان

ریخته و بیخته

پراکنده و کَنده شده

تو را اِی ترشح کُنده های تن

به ختنه ­هایی  که باد می­ آورد

                                  می­ سپارم

شبیه کودکی هایش بود./ری را جویباری


شبیه کودکی هایش بود. کفش هایش را هنوز مثل قدیم ها لنگه به لنگه

می پوشید. طفلی هنوز فکر می کرد دو سالش تمام نشده!! راست می گفت

شاید در تمام این سالها به اندازه ی همان دو سال هم زندگی نکرده بود.

می گفت وقتی که بیست ساله شدم دوباره متولد می شوم. دوباره همه

چیز از اول، از یک تا بیست!!..

علی،  گلِ محلّه بود. صاف و ساده ودوست داشتنی. تک تک

بچه های محل با او خاطره داشتند.

همین طور قدم می زدم و نیم نگاهی به کفشهایم می انداختم، که مثل

علی  لنگه به لنگه به پاهایم بودند و به خاک و سنگریزه های

کف کوچه دهن کجی می کردند. به درخت توت قدیمی رسیدم.

این درخت هم با خاطرات علی گلی گره خورده بود؛ خواهر علی بود!

خودش می گفت.

یکی از روزهای گرم تابستان بود. باهم به اسباب بازی فروشی

سرِ محل رفتیم. یک عروسک خوشگل با لباس سفید و گلهای

صورتی و موهای مشکی بافته شده خرید.  روبانی صورتی

 به موهای عروسک بست. از علی گلی بعید بود امّا بعضی وقتها...

برایم سوال بود عروسک را برای چه کسی خریده؟!

او که خواهری نداشت. تنها فرزند خانواده بود. خیلی دلم می خواست بدانم

علی با این عروسک چه کار خواهد کرد؟

از که مغازه بیرون آمدیم، گفت: بریم پیش توتک. گفتم: توتک

دیگه کیه؟! گفت: توتک خواهرمه دیگه نمی شناسیش؟!! گفتم: نه!

تو که...  

نگذاشت بقیه جمله را بگویم و گفت: بیا بریم تا توتک

خواهرمو بهت نشون بدم. تازه این عروسکو برای اون خریدم.

آخه امروز تولدشه.

قبل از اینکه بریم پیش توتک یه سری هم به بقالی زدیم.

از حبیب خان بیست تا شمع سفید خرید. نه اشتباه گفتم

نوزده تا سفید بود یه دونش هم سبز! نفهمیدم چرا؟!

بعدش باهم رفتیم. به درخت توت قدیمی که رسیدیم،

علی گلی گفت: سلام! توتک جونم. می دونی چیه خواهر جون

 امروز می خوام تولدت رو جشن بگیرم.

تازه مهمون هم داریم. این دوستم حمیده. می شناسیش!

همون که باباش یه ماشین قراضه داره! مامانش خیلی مهربونه.

همیشه برام قصه می گه. تا حالا هرچی برات قصه گفتم از

مامان حمید یاد گرفتم. حمید بچه ماهیه! مثل بقیه منو مسخره

نمی کنه، حرفامو باور می کنه. واسه همین بهش گفتم بیاد جشن تولد ت.

بعد از اینکه حرفاش تموم شد، شمع ها رو دونه دونه جلوی توتک جون

چید. کبریتی از جیبش درآورد و شمع ها رو روشن کرد. شمع ها رو شکل

عدد بیست چیده بود، جای صفراش همان شمع سبز را گذاشت!

همه ی شمع ها را روشن کرد الّا همان شمع سبز را! پرسیدم چرا آن یکی

را روشن نمی کنی؟ اخمی کرد و جواب نداد. بعدش رو به درخت کرد و

گفت: حالا شمع ها رو فوت کن. تولدت مبارک.

خنده ام گرفت و گفتم: آخه درخت که نمی تونه فوت کنه! گفت:

درخت نمی تونه، امّا توتک جون می تونه!! هیمن که حرفاش تموم شد

نسیمی، آرام شروع به وزیدن کرد. شمع ها یکی یکی خاموش شدند.

آخرین شمع که خاموش شد دیگر از نسیم هم خبری نبود!!

علی گلی به طرف درخت رفت و تنه ی درخت را بغل کرد و چند بار

بوسیدش. بعدش دوید به طرفم آمد و جعبه ی کادو را از من گرفت

و به طرف توتک جون رفت. گفت: اگه گفتی چی واست کادو

گرفتم؟! همونی که دوست داشتی! آره می دونم دلت واسش تنگ

شده بود. گلی خانم هم دلش برات تنگ شده بود. خودش بهم گفت.

ناراحت نباش حالا دیگه پیش هم هستین. ببینم رفیق جدید پیدا

کردی ما رو فراموش نکنی آبجی توتک؟!!!...

خلاصه کلی باهم درد و دل کردن. من هاج و واج مونده بودم، که

علی  به طرفم اومد دستی به شونم زد و گفت: ببینم تو کادوی

تولد همرات نیست؟! من که دست پاچه شده بودم، دست در جیبم

گذاشتم و چندتا مهره درآوردم و گفتم همین ها رو دارم! گفت:

خوبه، باهاش گردنبند درست می کنم می ندازم گردن گلی جون.

قشنگ می شه...

تولد که تموم شد، شمع سبز رنگ رو با خودش برداشت و یک

راست رفت خونه. من موندم و کلی سوال. آخه اون از کجا

می دونست اون روز، روزِ تولد توتکِ؟! چرا شمع بیستمی رو...

چند سال از اون روز گذشته هنوز هم اون عروسک به شاخه ی

درخت آویزونه.

حالا هر دومون بیست سالمون شده. مثل اون روز توتک...

نمی دونم چرا به یاد اون روز افتادم؟!

امروز پنجم آذرِ، توتک جون داره خونه تکونی می کنه.

برگها یکی یکی باهاش خداحافظی می کنن. کنار توتک نشستم.

  به گلی خانم خیره شدم. مهره هام هنوز به گردنش بود.

چقدر هم بهش می یومد!! دیگه باید سر و کله ی علی پیدا می شد.

همیشه طرفهای غروب به توتک جون سر می زد.

بالاخره اومد. امّا یه چیزی دستش بود، یه شمع سبز. شمع رو روی

قلوه سنگ کناردرخت کاشت. دست در جیبش گذاشت و گفت:

دیدی چی شد؟! کبریت، کبریت یادم رفت! الآن می رم از مغازه ی

حبیب خان یکی می خرم، علی گلی رفت تا کبریت...

نیم ساعتی گذشت. امّا از علی خبری نشد. یک ساعت دیگر هم صبر

کردم امّا باز هم از او خبری نشد!! به طرف خانه به راه افتادم.

با خودم گفتم از این بچه بعید نیست رفته باشه کارخونه کبریت سازی!!!

ساعت حدوداً ده و نیم شب بود. یکدفعه صدای فریاد و آه و ناله از

خانه ی علی گلی بلند شد. مادرش بلند بلند گریه می کرد و ضجه می زد.

از خانه زدم بیرون به طرف خانه ی آنها رفتم. غلغله بود، مردم جمع

شده بودند. مادر علی گریه و زاری می کرد و می گفت: علی بیست ساله ت شده،

نمی خوای از اول شروع کنی؟ تو که می گفتی هنوز دو سالته، پس چی شد؟

چرا تا به بیست رسیدی، هوای رفتن به سرت زد؟...

از یکی از همسایه ها پرسیدم چه خبر شده؟! گفت: امروز علی رفته بود مغازه

حبیب خان، موقع برگشت مثل اینکه وسط خیابان می ایستد خیره

می شود به آسمان از جایش هم تکان نمی خورد! این بدبخت بخت برگشته

هم مثل اینکه ترمز بریده بود، زد به علی. سریع رساندش بیمارستان امّا

مثل اینکه کاری از دست دکترها برنیامد و علی...

اشک بود که بی اختیار از چشمهایم سرازیر می شد. علی گلی به

بیست رسیده بود، می خواست دوباره شروع کند. از اول، از یک...

شمع را برای همین می خواست روشن کند!

به طرف توتک رفتم، عروسک نبود. شمع را روشن کردم و کنارش

عدد دو را روی خاک با دست کشیدم.

بیست بود؛ بیستِ بیست، مثل علی گلی

مادربزرگ / بابک دولتی


او چون بهار خواست پرستو بیاورد
در این هوای بسته هیاهو بیاورد

او قول داده بود نسیمی که می رسد
با خود شمیم ِ شاخه ی شب بو بیاورد

دیروز عصر بود که مادربزرگ رفت
از عکسهای کهنه ی پستو بیاورد

او خواست تا برای همه چهره های من
یک مشت"چشم،چشم،دوابرو"بیاورد

بی بی برای این همه شب،رفت تا از آن
فانوس های کوچک  کم سو بیاورد

گویا قرار بود که او درس ِ عبرتی
از روزگارِ بچه ی پررو بیاورد



من بچه نیستم!چه دروغی ست اینکه او
رفته طلسم ِ مردن جادو بیاورد

یا اینکه رفته است طواف ِغریب طوس
یا از درخت دهکده گردو بیاورد



حالا منم که چشم براه پرنده ای
شاید سلام ِساده ای از او بیاورد

کوتاه مثل آه/عبدالرحیم سعیدی راد

عبدالرحیم سعیدی راد



1چشمانت

بوداي جواني ست
كه راه را
بر واژه هاي نجيبم بسته است.

 2
دروغ نمی‌گوید دلم،
بارانی خواهد بارید
و قافیه «آه» را 
               از دل تمام شاعران
                                   خواهد شست!

 3
واژه‌ها از دستم لیز می‌خورند؛
مثل این عابران
که از هم می‌گریزند.
صبر کن!
این شعر، بی "تو" کامل نمی‌شود.

توهم/هومن هویدا

هر چه نداری

فکر می کنی

کسی از دستت قاپیده است

همین طور که

هر چه داری

از دست کسی قاپیده ای

کمی بحران بد نیست! /نرگس رجایی


 «بحران‌زدگی» اصطلاحی است که همیشه و در مواجهه با موضوعاتی مطرح می‌شود که دچار نقصان یا از هم‌گسیختگی شده‌اند.



 شما می‌توانید براحتی درباره یک مساله اجتماعی ساعت‌ها صحبت کنید و یک آفت اجتماعی را که تبدیل به یک بحران شده است، آسیب‌شناسی کرده و با یک ضرب و تقسیم، راه‌حلی برای آن پیشنهاد دهید. اما در حوزه فرهنگ، هنر و ادبیات آیا این‌گونه است؟!



یادم می‌آید چندی پیش که می‌خواستم درباره «بحران ادبی» مطلبی بنویسم، اولین مساله‌ای که در ذهنم قد علم کرد، بحران‌های ناشی از فقدان تفکر در آثار ادبی بود؛‌ کم‌کم که پیش رفتم، دریافتم کمبود تفکر در کنار هیجان‌زدگی ناشی از مطرح‌شدن، فاجعه‌ای است که اصالت هنر و ادبیات را از ریشه می‌سوزاند و البته این آخری ـ‌ یعنی هیجان‌زدگی ـ شاید بیشتر از هر مساله دیگری می‌تواند آسیب جدی وارد کند و ما ناچاریم در دهه‌های پیش‌رو به ساقه‌هایی لاغر و نازک از تنه تناور درخت ادبی‌مان بسنده کنیم و این قطعا چیزی نیست که ادبیات پربار و غنی فارسی بتواند به آن تن دهد.



باری آن روزها گذشت و امروز با نگاهی اجمالی به ادبیات و وضع جامعه ادبی درمی‌یابیم آن بحرانی که روزی تصورش را می‌کردم آنچنان هم خانمان‌برانداز نبوده است.



آن «ابرهای سیاهی که در انتظار مهمانی روز خورشید» بودند نیز نبارید و حتی صفحه ادبی مجله یا روزنامه‌ای به خاطر چاپ شعری نامتعارف مورد مواخذه قرار نگرفت. شاعران و نویسندگانی متولد نشدند که بتوان به خاطر اشعارشان قلمفرسایی کرد یا دعوایی ادبی راه انداخت که شعر یا مطلب‌شان ادبیات محسوب می‌شود یا خیر...؟!



دانستن این نکته که تا اتفاقی رخ ندهد، بحرانی هم به وجود نمی‌آید سخت نیست، اما رسیدن به چنین نتیجه‌ای بیش از آن که سخت باشد،‌ تلخ است.



کاش فاجعه‌ای در راه بود، گردبادی که اگر چه همه‌چیز را درهم می‌پیچید، اما در آخر آرامشی پایدار را به دنبال می‌داشت و در نهایت جایی فرود می‌آمد که محل نزاع نیست، محل در کنار هم‌چیدن زندگی دوباره کلمات است. جایی که بشود گفت: «دریا به جرعه‌ای که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند» و حسادت کرد به کلماتی اینچنین که در کنار هم خودنمایی می‌کنند.



در این فضای ساکت و راکد و تکراری که هیچ‌چیز چنگی به دل نمی‌زند و صدایی از جایی بلند نمی‌شود کاش چوپانی مرا به نبرد گرگی فرضی دعوت می‌کرد!



گرچه بحران کلمه‌ای با بار معنایی منفی است،‌ اما گاهی کمی از آن بد نیست!

پنج سه گانی /بهمن نشاطی


 

۱)

و تو رفتی و هنوز

در دلم می گریند

ابرهای همه عالم ، شب و روز

2)

چتر دلتنگی باز

آه ، باران، باران!

ناودان را بنواز!

۳)

چه موهای پر پیچ و تابی

از این موج برخاستم

وه چه خوابی!

۴)

چرا تشنگی؟

چرا خشکسالی؟

ببارید ای ابرهای شمالی!

۵)

در تو جز خوبی نیست

یوسف من ! چه کنم؟

که مرا طاقت یعقوبی نیست

به خانه ات برگرد سوچی

شعر"سیده فاطمه صداقتی نیا" /
به فرانسه: سید محمد آتشی

Avtour de la maison de sochi

Citoyen du mondo

Fermez les yeux et

Le cadaver que les trottars

Se sont tournes vevs le ciel

Revenez et

Drapeau de laslht sortez la doitrine du coran

Ne sont jamais secher

Les sang repanda surles mains de bouddha

Le tempes est une verite amere

Il dh que

Nous avens attaint plus profondement dans la prison

S’opposera

Vous mesperes avec de la cendre

Dans le coin somber du monde

Perdez vous recurrence et l’odeur des cierqes

Bougis et permettre aux petites terres

Sochicourrez votre visage

Cind mille fois mes yeux ont ete violees

Le rire est fueile

Le sourive a long

Le flash de l’appareil

Sont sur la face

Revenez avec vos mains

Auto collant noir de vos epaules mangeur d’homme sont suspend dus

Faites vous une tombe

Poure vous meme

Et les peres

Et les freres

Retour a votre maison

Timide retour democratice dame


مرگ / شعر "پل الوار" /سید محمد آتشی


MORT

 

La mort vint toute seule

 s’en alla toute seule

et celui que aimait la vie

resta seul

 

Eluard Paul

1952-1895

 

 

 

مرگ

 

مرگ تنها می آید

وتنها می رود

کسی که به زندگی دل بست

تنها می ماند

خانه ابدی آذریزدی هنوز بی‌سامان است

خانه ابدی آذریزدی هنوز بی‌سامان است

سه سال پس از درگذشت مهدی آذریزدی، خانه ابدی وی واقع در آرامستان خرمشاد شهر یزد هنوز بدون سامان و بی‌نام و نشان باقی مانده است. این در حالی است که از سال آینده روزی به یاد وی با عنوان روز ادبیات کودک و نوجوان در تقویم رسمی کشور درج می‌شود.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: زندگی مهدی آذریزدی از صبح بیستم تیرماه 1388 به پرهیاهوترین بخش خود وارد شد. پیرمرد کم حرف داستان‌نویس ایران که در همه عمر خود حسرت مورد توجه قرار گرفتن از سوی مخاطبانش را بر دوش می‌کشید، پس از فوت خود مدعیان فراوانی یافت که جسم مرده وی را پرسودتر از جسم زنده او برای خود می‌پنداشتند. 
ادامه نوشته

دو شعر از مریم عبدی

 

شعر1:

 

وقتی از پاییز برمی­ گردم

 

غروب

 

عقربه­ ها در دهانم می‌ماسند

 

ابرها در صف انتظار ودکا می­‌خورند

 

هر جا بروم                 آسمان همین رنگِ آبی

 

من اما چند انار را حامله‌ام

ادامه نوشته

در حاشیه ی رباعیات عمر خیام/ تلاشی برای گفت و شنود با شاعر گل سرخ

1

عمرخیام،لبان تودیگرلب نیست

اینک ما سخن می گوئیم ومی  می نوشیم

تا نامزدی گل وبلبل را جشن بگیریم.
2



چرا درخاک فرورفته ای؟

وحال آنکه حتا درزیرآسمان اینهمه برای ما تنگ است

گل ها هرگزاندیشه های تاریک ندارند.

3

آری،گذشته مرامیراند

وآینده به خودم می خواند

اما می خواهم که رهنوردی من ازاین سو تا آن سو

قهقهه ی خنده ای بیش نباشد.

4

دانشمند و نیکوکار

کهنه فروشانی هستند که برفرازپلکان مارپیچی می روند



وشاعربا یک سبد ویک قلاب

درگرماگرم نیمروزبه گردش می پردازد.


چهار پاره از:

P.-Albert-Birot
 "پی یر آلبر-بیرو"(1967-1876)

انتخاب ازمجموعه ی :

En Marge des Rubaigat d’Omar khayyam

اوراق هویت جعلی / به یاد "روژه گارودی"

درفصل گیلاس

نامم پی یراست

درروزهای مخفی کاری

ژان خوانده می شوم


ما ژان –پی یر،ژان- پل هستیم

_انواع ژان ها را می شناسم_

ژان- با تیست،ژان- ژاک،

آدم هایی با نقاب های آهنی.

 

هویت کاذب

چهره ی بسته

آنان را فریب داده ای.


بین چهاردیوار

مدت هشتصد روز

بی آن که هرگزپا بیرون بگذاری

این کارتوبود

این میل توبود


شعراز"لوسین شله"انتخاب ازمجموعه ی:

Les poetes francais et la Resistance

ازشعر پنج نامه به مادرم/نزار قبانی/ترجمه ی بی بی سمانه رضایی

تنهایم!

دود سیگارم خسته است

و صندلی  مرا تاب نمی آورد

غمهای من گنجشکانی اند

که دنبال سرزمینی برای کوچ می گردند

ادامه نوشته

صد سال تنهایی/شعر سیده فاطمه صداقتی نیا

"صد سال تنهایی"


1

زخمی عمیق شده

روی لب های گور

نام کوچکت

2

بالا رفتن ازابرهای ماکوندو

شاید هم

شبیه پایین آمدن از دنا ...

دوست داشتن زنی

که تنها سنگ ها

پایش را می شنوند

 

1

Profondement blesse par

Grave sur les levres

Votre prenom

2

Avgment de nuages makondo

Peut-etre les deux

Comme descendant de DENA

Amour d’une femme

Juste roches

Suivi entendre 

"نور"/شعر محمد روحانی(نجوا کاشانی)


(( نــور ))


پشت به پشت ایستاده ایم
درصف نان
در صف سکه
در صف دلار
هیچ کس به فکر آفتاب نیست
بیایید صف ببندیم برای نور
پیش ازآن که تاریکی
همه جا را فرا گیرد
پیش از آن که خورشید
کرکره ی مغازه اش را پایین بکشد

 

 

“Lumiere”

Dos a dos stand

Pain de la file d’attents

Coins de la file d’attents

Dollars  de la file d’attents

Per sonne ne songe a le soleil

Voyons rangs serres pour la lumiere

Avant l’obscurite

Je vais apprendre

Avant quele soleil

Peroulez les volets de sa boutique

فرمول یک/شعرمحسن حسن زاده لیله کوهی

فرمول یک
1) زندگی زهرمار خواهد شد
              برای تولیدکنندگان مارگارین
وقتی پند پاندول ها و عقربه ها
                    شنیده نمی ­شود
هنوز مرگ برگ ها فرا نرسیده است
                            اما بمب های پلمب شده
                            در غدد بغداد
                            خوش خیم نخواهند بود
2) این روزها
         محاکمه کم نیست
پلیس پاریس
         پرسپولیس را محکوم می کند
و موتورهای فرمول یک بحرین را
                                  شترهای احساء
شقایق ­ها
          حقایق فراموش شده اند
       -   در دقایق پایانی فریاد -
بیماری بیکاری
          مُسری است
       -در جزایر  بیداری -
3) سرها را
               بر سنگ ها بکوبیم
               اوج موج همین است

 

1Vie pavera la nauvaise herbe

Pour les producteurs de margarinne

Lorsque le conseil pendule et les mains

Pas entendu-etre

La mort n’a pas encore veno laisse

Les bombes scelles

Glandes a bagdad

Non benigne

2De nos jours

Le process est manguant

De police de paris

Perspolis condamne

Et la formule un moteur de bahrein

Chameaux ahsa

Anemones

Les faits ont ete oublies

Pans les dernieves minutes

Maladie

Le taux de chomage est contaqieuse

Dans les de silage

3Tetes

Les roches sont ecraser

C’est le pic d’onde

واینم شعر منم یک زن../آفتاب

واینم شعر منم یک زن... تقدیم به شما که مدانید که می بینید...

منم یک زن...

می گویند مرواریدی در صدف...

بهشت زیر پای من است
ادامه نوشته

من هم میخواهم زندگی کنم!/آفتاب

چشمهایم را از حدقه در آورده ام به ناله هایش توجهی نکردم...اورا با بی رحمی پرتاب کردم نمی دانم به کجا خورد فقط صدای ناله ی بی بی خدیجه را شنیدم که با حالتی پر از ترس فریاد بر آورد :این دیگر چه بود ، و شروع به صلوات فرستادن کرد او خیلی وقت است کور شده ...از ترس ندیدن همیشه صلوات می فرستاد.

فکر می کنم چشمهایم به فرق سرش اصابت کرد. ای کاش چشمهایم جای خود را پیدا میکردند .

زن  ....شعر اعظم پردل


زنی اینچنین

شکسته در من

در ذهن خسته دیوارها نمی گنجد

برمی گردم تمام تاریخ را دور می زنم

تاجی شده بر سر تاریخ

نام اهورائیت

تو وقتی آمدی تمام دیوارها ریختند

دیوارهای جاهلیت

اما هنوز دیوارها رشد می کنند

دیوارهای مدرنیته

دیشب مشق شب فردایم را خط زدم

امروز دفترهایم تمام سپیدند

شایدفردا

طلوع من باشد

 

Une telle femme

J’ai rompu en

Fatiquede l’esprit au-dela des murs

Jeviens autour de toutes

Couronne sur la tete sure les

Dieu vous a appeles

Quand je suis arrive tous les murs coules

Les murs de l’ignorance

Mais encore murs croissance

Murs de la modernite

Derniere nuit devoirs demain j’ai appele la lign

Aujourd’hui

Mes bureaux sont toutes blanches

Peut-etre demain

Dawn est mon

انگشت اضافی/شعر"محسن حسن زاده لیله کوهی"


انگشت اضافی


  1. ذهنم تیر می کشد


                   خونم روی برف های کوچه


                                     شتک زده است


انگشت کوچکم را  


                   در فلافلی جا گذاشته ام

ادامه نوشته

تبعیدی/شعر سید مهدی هاشمی نژاد

تبعیدم که میکنی

بازگشتی درکارنیست

چشمان توبه آخردنیاختم می شود

 

Faites celaen exil

De retour la

Yeux pour findu monde etre

اتفاق/شعر"مجتبی اصغری فرزقی"

مرگ

ناگزیر

خواهدآمد

دست درکالبدم خواهدکرد

وچیزی را

باخودخواهدبرد.

 

Deces

Inevitablement

Volonte etait

Main Le a corps voloonte

Le quelgue chose

Volonte comme

بهار/شعر"سیده فاطمه صداقتی نیا"


 بهار

فصل سردی ست

برای زنی

که نشسته درآسایشگاه و

دست تکان می دهد

به مردی

که سالهاست ازجنگ برنگشته...

 

Printemps

La saison

Du rhumeest

Pour la femme

La hospice se trouve

Et main secouer

L،homme que pendant des annees

Guerre retour

شعرمحسن رضوی



این منم من ، همیشه ایرانی



پاسدار وجب وجب از تو

ادامه نوشته

Remords posthume/شعربودلر



Poesie de CH. BAUDELAIRE



1821-1867



Remords posthume



Lorsque tu dormiras ma belle tenebreuse



Au fond d،un monument construit en marbre noir



Et lorsque tu n،auras pour alcove et manoir






 




ادامه نوشته

پنج " سه کایی " یا " سه گانی/پیام سیستانی




دره خسته است
دره  سر به زير و سر شکسته است
دره باعث جدایی ِ دو کوه دل شکسته است


۲ـ

رود خسته اي به خواب رفته است
دشت ِ تشنه تا سراب رفته است
آبروي آب رفته است .




۳ـ

شاخه ای شکسته گفت :

"کاش باد هرزه اي به من ستم نکرده بود
گردن مرا دوباره خم نکرده بود".


۴ـ

موج ها را کسی به صف کرده ست
موج ها یاغیان دریایند
باز دریا دوباره کف کرده ست


۵ـ


سایه اي روي شانه ی خار است
سايه ها تا ابد نمي مانند
سایه ناگفته هاي دیوار است

شعر سپيد«ياسمن بهار»

 

 

سلول

گیسوانم میله‌هایی سیاه

و سلولی که همیشه این‌سو و آن‌سو می‌رود

و تنم

در انحصار چشمانت 

چراغ‌ها را می‌کشی

و از لذت انهدام می‌مانی 

پلنگ‌ها آواز نمی‌خوانند.

گوش‌هایم خواب بهار را دیده‌اند.

پلنگ‌ها آواز نمی‌خوانند

و بهار از انگشت‌های لاغر و تکیده‌ات سر نمی‌زند

و بهار در خواب سرد مادربزرگ آرمید

که یک شب او را باد با خود برد. 

پرنده‌ها رو به شب هجوم برده‌اند

و گیسوان مهتابی مرا باد...

 

 

شجره نامه

اشتباه بودم

نامم را با غلط‌گیر نوشتند

و شجره‌نامۀ پدرم میوه نداد 

حالا سال‌هاست که به درخت آب می‌دهم

از شاخه‌ها آویزان می‌شوم

و بادها بر تنم آرام می‌گیرند.

 

 

 

 

 

وتنم

  و ط  ن  م

                درد می‌کند

و

     ت  ن  م

و عنکبوت‌ها به دور تنم تار می‌تنند

                    و تمام رگ‌هایم درد می‌کند

          و تنم درد می‌کند

                          و تمام دردهایم درد می‌کند 



 

 

سیاره

از لهجۀ صریح نگاه‌های منزوی‌ام

و گیسویم که به این‌سو و آن‌سو می‌پرید، دانستند

که سیاره‌ام آن دورها نفس می‌کشد

و من این‌سوی ماوراء

در تو تکرار می‌شوم

تا نفس‌های منقلبم در اکسیژن سیاره‌ام بیارامد. 

امروزچه روزی است؟



Jacques Prevert



1900-1977



ترانه/CHANSON/شعر ژاک پره ور




CHANSON



Quel jour sommes nous

Nous sommes tous les jours

Mon amie

Nous sommes toute la yie

Mon amour

Nous nous aimons et nous vivons

Nous vivons et nous nous amions

Et nous ne savons pas ce que cest que la vie

Et nous ne savons pas ce que cest que le jour

Et nous ne savons pas ce que cest que lamour






ترانه



امروز چه روزی است

تمام روزهاست امروز

عشق من

تمام زندگی است امروز

محبوب من

به همدیگر عشق می ورزیم وزندگی میکنیم

زندگی می کنیم وبه همدیگر عشق می ورزیم

ونمی دانیم زندگی چیست

ونمی دانیم روز چیست

ونمی دانیم عشق چیست.

شعرهایی ازمحسن رضوی

از لحظه های رود
عبور می کنی
گرمای دست تو
در مشتم
پل ها می دانند
در بدرود درودی است

ادامه نوشته