شبیه کودکی هایش بود. کفش هایش را هنوز مثل قدیم ها لنگه به لنگه
می پوشید. طفلی هنوز فکر می کرد دو سالش
تمام نشده!! راست می گفت
شاید در
تمام این سالها به اندازه ی همان دو سال
هم زندگی نکرده بود.
می گفت وقتی که
بیست ساله شدم دوباره متولد می شوم. دوباره همه
چیز از اول، از یک تا بیست!!..
علی، گلِ محلّه بود. صاف و ساده ودوست داشتنی. تک تک
بچه های محل با او خاطره داشتند.
همین
طور قدم می زدم و نیم نگاهی به کفشهایم می انداختم، که مثل
علی لنگه
به لنگه به پاهایم بودند و به خاک و سنگریزه های
کف کوچه دهن کجی می کردند.
به درخت توت قدیمی رسیدم.
این درخت هم با خاطرات
علی گلی گره خورده بود؛ خواهر علی بود!
خودش می گفت.
یکی از روزهای
گرم تابستان بود. باهم به اسباب بازی فروشی
سرِ محل رفتیم. یک عروسک خوشگل با لباس سفید و گلهای
صورتی و موهای
مشکی بافته شده خرید. روبانی صورتی
به موهای عروسک بست. از علی گلی بعید بود امّا بعضی وقتها...
برایم سوال بود عروسک را برای چه کسی
خریده؟!
او که خواهری نداشت. تنها فرزند
خانواده بود. خیلی دلم می خواست بدانم
علی با
این عروسک چه کار خواهد کرد؟
از که مغازه
بیرون آمدیم، گفت: بریم پیش توتک. گفتم: توتک
دیگه کیه؟! گفت: توتک خواهرمه دیگه
نمی شناسیش؟!! گفتم: نه!
تو
که...
نگذاشت بقیه جمله را بگویم و گفت:
بیا بریم تا توتک
خواهرمو بهت نشون بدم. تازه این عروسکو برای اون خریدم.
آخه
امروز تولدشه.
قبل
از اینکه
بریم پیش توتک یه سری هم به بقالی زدیم.
از حبیب خان بیست تا شمع سفید
خرید. نه
اشتباه گفتم
نوزده تا سفید بود یه دونش هم سبز! نفهمیدم چرا؟!
بعدش باهم
رفتیم. به
درخت توت قدیمی که رسیدیم،
علی گلی گفت: سلام! توتک جونم. می دونی چیه
خواهر جون
امروز می خوام تولدت رو جشن بگیرم.
تازه مهمون هم داریم. این
دوستم
حمیده. می شناسیش!
همون که باباش یه
ماشین قراضه داره! مامانش خیلی مهربونه.
همیشه برام قصه می گه. تا حالا
هرچی برات قصه گفتم از
مامان حمید یاد گرفتم.
حمید بچه ماهیه! مثل بقیه منو مسخره
نمی کنه، حرفامو باور می کنه. واسه
همین بهش گفتم بیاد جشن تولد ت.
بعد
از اینکه
حرفاش تموم شد، شمع ها رو دونه دونه جلوی توتک
جون
چید. کبریتی از جیبش درآورد و شمع ها رو روشن کرد. شمع ها رو شکل
عدد
بیست چیده بود، جای صفراش همان شمع سبز را گذاشت!
همه ی شمع ها را روشن کرد
الّا همان شمع سبز را! پرسیدم چرا آن یکی
را روشن نمی کنی؟
اخمی کرد و جواب نداد. بعدش رو به درخت کرد و
گفت: حالا شمع ها رو فوت کن.
تولدت مبارک.
خنده
ام گرفت و گفتم: آخه درخت که نمی تونه فوت کنه! گفت:
درخت نمی تونه، امّا
توتک جون می تونه!! هیمن که حرفاش تموم شد
نسیمی، آرام شروع به وزیدن
کرد. شمع ها یکی یکی خاموش شدند.
آخرین شمع که خاموش شد دیگر از نسیم هم خبری نبود!!
علی
گلی به طرف درخت رفت و تنه ی درخت را بغل کرد و چند بار
بوسیدش. بعدش دوید
به طرفم آمد و جعبه ی کادو را از من گرفت
و به طرف توتک جون رفت. گفت: اگه
گفتی
چی واست کادو
گرفتم؟! همونی که دوست داشتی! آره می دونم دلت واسش تنگ
شده
بود. گلی خانم هم دلش برات تنگ شده
بود. خودش بهم گفت.
ناراحت نباش حالا دیگه پیش هم هستین. ببینم رفیق جدید
پیدا
کردی ما رو فراموش نکنی آبجی توتک؟!!!...
خلاصه کلی
باهم درد و دل کردن. من هاج و واج مونده بودم، که
علی به طرفم اومد دستی به شونم زد و گفت: ببینم تو کادوی
تولد همرات نیست؟! من که دست پاچه شده بودم، دست در جیبم
گذاشتم
و چندتا مهره درآوردم و گفتم همین ها رو دارم! گفت:
خوبه، باهاش گردنبند درست می کنم می ندازم گردن گلی جون.
قشنگ می شه...
تولد که تموم
شد، شمع سبز رنگ رو با خودش برداشت و یک
راست رفت خونه. من موندم و کلی سوال. آخه
اون از کجا
می دونست اون روز، روزِ تولد توتکِ؟! چرا شمع بیستمی رو...
چند سال از اون روز گذشته
هنوز هم اون عروسک به شاخه ی
درخت آویزونه.
حالا هر دومون بیست سالمون شده. مثل اون
روز توتک...
نمی دونم چرا به یاد اون روز
افتادم؟!
امروز پنجم آذرِ،
توتک جون داره خونه تکونی می کنه.
برگها یکی یکی باهاش خداحافظی می کنن. کنار توتک نشستم.
به گلی خانم خیره شدم. مهره هام هنوز به گردنش
بود.
چقدر هم بهش می یومد!! دیگه باید سر و کله ی علی پیدا می شد.
همیشه طرفهای غروب به توتک جون سر می زد.
بالاخره اومد. امّا یه چیزی دستش بود،
یه شمع سبز. شمع رو روی
قلوه سنگ کناردرخت کاشت. دست در جیبش گذاشت و گفت:
دیدی چی شد؟! کبریت، کبریت یادم
رفت! الآن می رم از مغازه ی
حبیب خان یکی می خرم، علی گلی رفت تا کبریت...
نیم ساعتی گذشت. امّا از علی
خبری نشد. یک ساعت دیگر هم صبر
کردم امّا باز هم از او خبری نشد!! به طرف خانه به
راه افتادم.
با خودم گفتم از این بچه بعید نیست رفته باشه کارخونه کبریت سازی!!!
ساعت حدوداً
ده و نیم شب بود. یکدفعه صدای فریاد و آه و ناله از
خانه ی علی گلی بلند شد. مادرش بلند بلند گریه می کرد و ضجه می زد.
از
خانه زدم
بیرون به طرف خانه ی آنها رفتم. غلغله بود،
مردم جمع
شده بودند. مادر علی گریه و زاری می کرد و می گفت: علی بیست ساله ت
شده،
نمی خوای از اول شروع کنی؟ تو که می گفتی هنوز دو سالته، پس چی شد؟
چرا تا به بیست رسیدی، هوای رفتن به سرت زد؟...
از یکی از همسایه ها پرسیدم چه خبر شده؟! گفت: امروز علی رفته بود مغازه
حبیب
خان، موقع برگشت مثل اینکه وسط خیابان می ایستد خیره
می شود به آسمان از جایش هم تکان نمی خورد! این بدبخت بخت برگشته
هم مثل اینکه ترمز بریده بود، زد به علی. سریع
رساندش بیمارستان امّا
مثل اینکه کاری از دست دکترها برنیامد و علی...
اشک بود که بی اختیار از چشمهایم سرازیر می شد. علی گلی به
بیست رسیده بود، می خواست دوباره شروع کند. از اول، از یک...
شمع را برای همین
می خواست روشن کند!
به طرف توتک
رفتم، عروسک نبود. شمع را روشن کردم و کنارش
عدد دو را روی خاک با دست کشیدم.
بیست بود؛ بیستِ بیست، مثل علی گلی